رها بهمنیرها بهمنی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

رها عشق مامان و بابا

رها بهمنی دختر اسفند ماهی من

پرستار بچه

سلام عروس کوچولوی من بالاخره بعد از ماهها گشت و گذار و تحقیق و مرخصی یک هفته های من برای جستجو و خلاصه با کلی دنگ و فنگ موفق شدم یک پرستار موجه برات پیدا کنم و قراره از فردا بیاد و تو روزها با اون سرگرم شی تا من بیام. یک دختر جوان که 3 سال مربی مهد بوده و فوق دیپلم روانشناسی کودک داره.البته سر قیمت یه خورده نظرامون متفاوت بود که مجبور شدم کنار بیام.ارزش داشت.نسبت به موردهایی که قبلا اومده بودند خیلی موجه تر بود. توکل کردم به خدا .امیدوارم بتونه از تو به بهترین شکل مواظبت کنه.تو هم که خدارو شکر روابط عمومیت فوق العاده بالاست.دیروز که الهام جون(پرستارت) اومده بود پیشمون از بغلش پایین نمیرفتی و اون رو مامان صدا میکردی.(یه لحظه دلم ریخت پا...
19 تير 1392

بدون عنوان

سلام عروسک ناز مامان دخترک قشنگم.گاهی دوست دارم ساعت ها بشینم و باهات حرف بزنم.گاهی دوست دارم ساعتها فقط نگات کنم و از شنیدن صدای خنده هات ذوق کنم.دوست دارم از تجربیات زندگیم برات بگم و مثل آدم بزرگ ها نصیحتت کنم. عشق کوچولوی من ،دوست دارم دستات رو هیچ وقت از تو دستام جدا نکنم .دوست دارم همیشه ببوسمت و در آغوش بگیرمت. عاشق لحظه هاییم که تو میدوی میای به سمت من و من رو بغل میکنی و غرق بوسه ام میکنی.عاشق لحظه هاییم که سرم رو میذاری رو پاهای کوچولوی نازت و با دستای قشنگت من رو نوازش میکنی و میگی"نازی...نازززززززی". رهای من، من دیوونه خنده هات شدم.عاشق چشای خوشگلت.عاشق زورگوییهات شدم که هرچی بخوای باید فوری بهت داده شه وگرنه دنیا...
8 تير 1392

بدون عنوان

سلام جوجه طلایی من روزها داره میگذره و تو روز به روز داری بزرگتر میشی و خاطره های باهم بودنمون بیشتر میشه. پنج شنبه ،سه تایی رفتییم ماهان باغ شاهزاده (شبش واقعا رویایی و زیباست)شام همونجا خوردیم و تا ساعت 12 تو اونجا شیطنت کردی و دویدی و رقصیدی و خندیدی. شب هم تو خونه باباجون زیر آلاچیق چادر زدیم و خوابیدیم.خیلی حال داد... صبح هم تا ما از خواب بیدار شده بودیم دیدیم شیطونک ما زودتر بیدار شده و داره گلهای آلاچیق رو میکنه و میندازه تو جوی آب و خودش رو غرق خاک کرده.تا وقتی برگشتیم کرمان تو انقدر کثیف شده بودی که به محض ورود به خانه پرتت کردیم تو استخرت و شستیمت. چهارشنبه هم خاله حسنیه ات اومده بود پیشمون..شبش هم با هم رفتیم پ...
8 تير 1392

بدون عنوان

دخترکم دیروز موهات رو کوتاه کردم و از اون آشفتگی در اومد.گرچه اینجوری خیلی ضایع شد .بس تو تکون خوردی و شیطنت کردی و جیغ زدی خاله ویدا نتونست خوب در بیاره و کلا کج و کوله شد. حداقل خوبیش ه اینه که دیگه چشای نازت اذیت نمیشه و موهات تو چشت نمیره. پنج شنبه برات پرستار گرفتم و گفتم بذارمت پیش اون تا با خیال راحت برم سر کار اما خانمه اصلا توجهم رو جلب نکرد.هم خیلی کثیف بود و هم خیلی تنبل و از همه بدتر خودش 2 تا بچه کوچولو داشت. خلاصه هنوزم پیش مامان جونی.بیچاره مامان جون که داره با تو و جیغ های بنفشت سر میکنه. عروسک من وقتی ازت میپرسیم آسمون چه رنگیه؟خیلی با مزه میگی :آبی. خدا رو خیلی ناز صدا میکنی.دستات رو میبری بالا و میگی خدا .خدا گ...
2 تير 1392

بدون عنوان

دختر نازم دیگه برای خودت خانم شدی.ماشالله استعداد یادگیریت فوق العاده بالاست.مخصوصا تو حرف زدن. الان خیلی کلمات میگی،مثلا: تاب تاب عباسی.(مدام تو خلوت خودت اینو برای خودت میخونی) نینی آببب(ب رو با تاکید فراوان و با یه کسره خوشگل میگی) جوجه مینا ممد سه(من میگم یک،دو ...تو میگی سه) و... متاسفاه دو سه هفته ای است که مدام آبریزش بینی داری و تا حالا سه بار بردمت دکتر و کلی آنتی بیوتیک بیفایده خوردی و هنوز ادامه دارد...مامان جون میگه احتمالا داری دندون در میاری و لاغر شدنت به همین دلیله. وزنت الان 8 کیلو و   700 گرمه که نسبت به سه هفته پیش 300 گرم کم شدی.قدت هم 78 سانتی متره. عاشق آب بازی هستی.و مبو (گربه )رو بیشت...
7 خرداد 1392

بدون عنوان

دیروز خسته از سر کار رفتم خونه مامان جون که با هم بریم خونه پیش بابا .تو خواب بودی.یواش بغلت کردم و گذاشتمت تو ماشین.و حرکت کردیم.تو مسیر بودیم که تو بیدار شدی و از شانس ما همونجا یه پارک بود و تو چشاتو که باز کردی پارک رو دیدی.و با دستت اشاره کردی و داد زدی "من" "من" "من"...این "من"ها یعنی اقدام فوری.یعنی ما هیچ فرصتی برای تصمیم گیری نداریم.یعنی زود اجابت شود بدون هیچ مکثی...و وای به حالمون اگه دیر اقدام کنیم.بنفش میشی.انقدر گریه میکنی و داد میزنی و جیغ میزنی که آدم پشیمون میشه.بعدشم قهر میکنی و دیگه قبولش نمیکنی....دختر نازم داره یواش یواش لوس میشه.باید یه فکری برای این موضوع هم بکنیم. خلاصه رها سلطان من دستور دادند که بریم پارک و تو روب...
24 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

امروز،همین دو دقیقه پیش،قشنگترین هدیه زندگیم رو گرفتم.قشنگترین سورپرایز عمرم.... صبح ،یه لحظه دلم برای عشقهای زندگیم(رها و بابک)خیلی خیلی تنگ شد.خیلی زیاد.صبح داشتم پیام هام رو میخوندم آدرس وبلاگ الینا دختری که متاسفانه به بهشت رفته بود رو دیدم و وقتی به وبلاگش سر زدم و عکسها و خاطرات مامانش رو میخوندم اشکهام سرازیر شد و یاد نعمت های زندگیم افتادم ،عزیزانی که بدون اونا من وجود ندارم،دو عشقی که همه زندگیمن و یه لحظه فکر کردم اگه خدای نکرده کوچکترین اتفاقی براشون بیفته من میمیرم.کسایی که نفسم به نفسشون بنده.بعد از خوندن اون وبلاگ عطش دیدن اونا تمام وجودم رو گرفت.آرزو کردم الان همین الان پیشم بودن و نگاشون میکردم .دلم براشون ضعف زد.شاید باور ...
22 ارديبهشت 1392