رها بهمنیرها بهمنی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

رها عشق مامان و بابا

رها بهمنی دختر اسفند ماهی من

بدون عنوان

دختر نازم دیگه برای خودت خانم شدی.ماشالله استعداد یادگیریت فوق العاده بالاست.مخصوصا تو حرف زدن. الان خیلی کلمات میگی،مثلا: تاب تاب عباسی.(مدام تو خلوت خودت اینو برای خودت میخونی) نینی آببب(ب رو با تاکید فراوان و با یه کسره خوشگل میگی) جوجه مینا ممد سه(من میگم یک،دو ...تو میگی سه) و... متاسفاه دو سه هفته ای است که مدام آبریزش بینی داری و تا حالا سه بار بردمت دکتر و کلی آنتی بیوتیک بیفایده خوردی و هنوز ادامه دارد...مامان جون میگه احتمالا داری دندون در میاری و لاغر شدنت به همین دلیله. وزنت الان 8 کیلو و   700 گرمه که نسبت به سه هفته پیش 300 گرم کم شدی.قدت هم 78 سانتی متره. عاشق آب بازی هستی.و مبو (گربه )رو بیشت...
7 خرداد 1392

بدون عنوان

دیروز خسته از سر کار رفتم خونه مامان جون که با هم بریم خونه پیش بابا .تو خواب بودی.یواش بغلت کردم و گذاشتمت تو ماشین.و حرکت کردیم.تو مسیر بودیم که تو بیدار شدی و از شانس ما همونجا یه پارک بود و تو چشاتو که باز کردی پارک رو دیدی.و با دستت اشاره کردی و داد زدی "من" "من" "من"...این "من"ها یعنی اقدام فوری.یعنی ما هیچ فرصتی برای تصمیم گیری نداریم.یعنی زود اجابت شود بدون هیچ مکثی...و وای به حالمون اگه دیر اقدام کنیم.بنفش میشی.انقدر گریه میکنی و داد میزنی و جیغ میزنی که آدم پشیمون میشه.بعدشم قهر میکنی و دیگه قبولش نمیکنی....دختر نازم داره یواش یواش لوس میشه.باید یه فکری برای این موضوع هم بکنیم. خلاصه رها سلطان من دستور دادند که بریم پارک و تو روب...
24 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

امروز،همین دو دقیقه پیش،قشنگترین هدیه زندگیم رو گرفتم.قشنگترین سورپرایز عمرم.... صبح ،یه لحظه دلم برای عشقهای زندگیم(رها و بابک)خیلی خیلی تنگ شد.خیلی زیاد.صبح داشتم پیام هام رو میخوندم آدرس وبلاگ الینا دختری که متاسفانه به بهشت رفته بود رو دیدم و وقتی به وبلاگش سر زدم و عکسها و خاطرات مامانش رو میخوندم اشکهام سرازیر شد و یاد نعمت های زندگیم افتادم ،عزیزانی که بدون اونا من وجود ندارم،دو عشقی که همه زندگیمن و یه لحظه فکر کردم اگه خدای نکرده کوچکترین اتفاقی براشون بیفته من میمیرم.کسایی که نفسم به نفسشون بنده.بعد از خوندن اون وبلاگ عطش دیدن اونا تمام وجودم رو گرفت.آرزو کردم الان همین الان پیشم بودن و نگاشون میکردم .دلم براشون ضعف زد.شاید باور ...
22 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دیگر هیچگاه چنین روز ی را با فرزندانتان نخواهید داشت. فردا کمی بزرگتر از امروزشان خواهند بود. امروز یک هدیه است .نفس بکشید و توجه کنید. آنها را ببویید و نوازش کنید. به چهره زیبا و پاهای کوچکشان بنگرید و دقت کنید. از دلربایی های کودکانه شان لذت ببرید. امروز لذت ببر مادر. پیش از اینکه متوجه شوی تمام خواهد شد.   ...
21 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دیشب نصفه شب از خواب بیدار شدم دیدیم تو عزیز دلم سرت رو گذاشتی رو دستم و دستت رو دورگردنم حلقه کردی و خوابیدی....چه حس شیرینی بود رها .من اون لحظه تو بهشت بودم.دوست داشتم هیچ وقت صبح نشه و تو همیشه در آغوش من ،خواب بری و من با تمام وجود حس امنیت و آرامش رو بهت هدیه کنم.شیرینی اون لحظه هرگز یادم نمیره.دیگه خواب از سرم پرید.انقدر نگات کردم تا بیدار شدی و منم غرق بوسه ات کردم.تمام وجودت رو با تمام وجود بوسیدم و لذت بردم..تو عشق منم لبخند قشنگی زدی و شیر خوردی و دوباره آروم (البته ایندفعه پشت به من )خوابیدی.... تو که خواب رفتی من همچنان پر از خوشبختی بودم.تو سمت چپم خواب بودی و بابات سمت راستم.دو تا موجودی که نفسم به نفس شماها بنده.دو تا فرشته...
15 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

دیروز یه لحظه تو آشپزخونه مشغول کارام بودم که دیدیم رها نیست،صداش زدم جواب نداد فهمیدم یه دسته گل به آب دادی که جواب نمیدی.و بعد با این صحنه روبه رو شدم... بله رها خانم کشوی لباس های من رو خالی کرده بود و داشت پرو میکرد(کوچولوی من از حالا داره اموال من رو تصاحب کنه...) ...
14 ارديبهشت 1392