رها بهمنیرها بهمنی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

رها عشق مامان و بابا

رها بهمنی دختر اسفند ماهی من

برای تو

  ٦ماه گذشت ...6 ماه با تو زندگی کردن ...6 ماه از تو نفس گرفتن ...٦ ماه در تو رشد کردن ... ٦ ماه بیداری ...6 ماه خوشحالی ...٦ ماه با تو در هر ثانیه ...٦ ماه به معنای تمام لبخند ... دختر نرم و نازکم آهنگ خوش زندگیم نقش سبز زندگی من ... گل قشنگم اطلسی پر از رنگم اقاقی بنفشم ... روح لطیف زندگی آغشته به عشقم آرامش درون و بیرون ... حضورت در زندگی من و پدرت جاودانه باد .دلت گرم ٬ پایت قرص و لبت خندان نوگلم کودکی کن و شاد باش ... و بیاموز انسان بودن را .همچنانکه در تکاپوی شناخت خودت و جهان هستی ! چه زیباست دیدن تو در هنگام بازی و شگفتی تو از دیدن رنگها ! وچه زیباترست آن زمان که در کالسکه چشمهایت به دنبال چرخ ماشینها و دوچرخها میدود ! و متع...
10 مهر 1391

بدون عنوان

         دخترکم ،دیروز برای اولین بار گذاشتمت تو روروئک و تو کلی ذوق کردی و میخندیدی .دکمه های جلوش رو میزدی صدای آهنگش خیلی بلند بود میترسیدی.اما باز میخندیدی.قربون خنده هات برم من... ...
10 مهر 1391

بدون عنوان

خیلی دودلم صبحها که میرم سرکار کجا بذارمت؟مامان جون خیلی مریضه تو هم که ماشالله تپلی و سنگین شدی. نمیتونه بغلت کنه خیلی هم که لوس شدی باید یکی مدام نازت رو بخره و باهات صحبت کنه و برات شکلک در بیاره تا تو بخندی.اگه کسی باهات حرف نزنه و تحویلت نگیره انقد دست و پا میزنی و براش بلند بلند میخندی تا طرف مجبور شه باهات صحبت کنه و تو تازه شروع کنی دلبری کنی و براش عشوه بیاری.(یه تهرونی اصیلی!!!!!) میخوام یه مدت بذارمت مهد کودک دلم نمیاد .میترسم اذیتت کنن و زیاد بهت نرسن یا داروی خواب آور بهت بدن.هرقد دنبال پرستار گشتیم گیرمون نیومد همه اونایی که اومدن یا خودشون بچه نداشتن و بچه داری بلد نبودن یا آدم های مناسبی نبودن و مشکل خانوادگی داشتن و یا...چ...
8 مهر 1391

سوراخ کردن گوشهات و دختر شدنت

سلام ناناز دیروز تازه دختر شدی.من سرکاربودم که دیدم خاله ندا و مامان جون و خاله ویدا اومدن پیشم خیلی ترسیدم که چی شده اینها اومدن اونجا .به محض اینکه تورو دیدم یک جیغ بنفش کشیدم دلم لرزید قلبم داشت تند تند میزد.تو بس گریه کرده بودی داشتی هق هق میکردی.گرفتمت بغلم و محکم فشارت دادم هول کرده بودم نمیدونستم باید چه کار کنم.تند تند میبوسیدمت...تو رو برده بودن گوشهات رو سوراخ کردن.یه جفت گوشواره طبی صورتی هم پوشیده بودی.هم خوشحال شدم هم خیلی خیلی دلم گرفت وقتی فهمیدم تو خیلی گریه کردی.اما خیلی ماه شده بودی کلاقیافت عوض شد.تازه شبیه دختر ها شده بودی .سیر دیدنت نمیشدم همینجا با اینکه اوج شلوغی انتخاب واحد ها و ثبت نام ورودی های جدید بود یک ساعتی ج...
6 مهر 1391

اولین لبخند

  اولین باری که خندیدی تاریخش یادم نیست اما قشنگترین لحظه زندگیم بود.تو بغل من بودی یه نگاه عمیق بهم کردی و بعد یه لبخند ملیح فراموش نشدنی.هیچ وقت چهره نازت یادم نمیره.دوست داشتمت بخورمت.دوست داشتم انقد ببوسمت تا تموم شی و من سیر شم.دوست داشتم همون جا جون بدم تاهیچ وقت خنده تو تموم نشه.ماه شده بودی....وای رها جونم دلم برای دیدین خنده ات تنگ شد کاش الان تو بغلم بودی تا نگات میکردم و تو برام میخندیدی...
3 مهر 1391

ورود به 6 ماهگی...

  سلام دختر نازم دیروز شدی 6 ماهه ومن رفتم سر کار.طعم تلخ جدایی 8 ساعته از تو رو چشیدم .خیلی خیلی سخت بود.دختر عزیزم که 24ساعت هم که نگاهش میکردم سیر نمیشدم حالا باید 8 ساعت نبینمش.وای خدای من چه جوری طاقت میارم؟؟.......... دیروز بابات همرات اومد واکسنت رو بزنه.بیچاره تحمل نکرد وقتی تو جیغ زدی و گریه کردی اون فشارش اوفتاد پایین.دو باری که من واکسنت رو زدم و وقتی تو گریه کردی منم همرات گریه میکردم بابات مسخره ام میکرد حالا من سوژه برای مسخره کردن اون دارم...
3 مهر 1391