رها بهمنیرها بهمنی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

رها عشق مامان و بابا

رها بهمنی دختر اسفند ماهی من

عشق کوچولوی بیمعرفت من

روزها داره میگذره و من هرروز بیشتر و بیشتر عاشقت میشم.... و البته تو یه کوچولو بیمعرفتی و خیلی راحت از من جدا میشی و میتونی چند ساعت بی من باشی بدون اینکه حتی ازم یادی بکنی.پنج شنبه تو همراه مامان جون و بابا احمد رفتی ماهان و تاشب نیومدی ،ظهر که رسیدم خونه و دیدم تو نیستی بغضم گرفت.اولین بار بود بی تو تو خونه بودم و خیلی برام سخت بود .رفتم تو اتاقت و به عروسک هات نگاه میکردم و دوست داشتم تو بودی تا گیر میدادی کیتاب،برام کیتاب بخون و من برای بار هزارم کتاب شیمو رو برات میخوندم.و تموم که میشد میگفتی دوباره بخون . دوباره و دوباره و صد بار باید برات میخوندم و تو خستگی ناپذیر بودی و به زور بیخیال میشدی.... خلاصه خیلی دلم برات تنگ شد،با اش...
1 تير 1393

بدون عنوان

شروع یه روز جدید و دوباره دیدن و در آغوش کشیدن تو... امروز صبح قبل از اینکه بیام سر کار تو رو گرفتم تو بغلم و داشتم میبوسیدمت و غرق تو شده بودم دیدم تو دیگه تو بغلم جا نمیشی و پاهات از بغلم میزنه بیرون ...وای خدای من تو چقدر بزرگ شدی !!!!!!!!دلم گرفت .چقدر زود داره روزها میگذره و تو روز به روز بزرگتر میشی و من نمیتونم ثانیه به ثانیه بالندگی تو رو ببینم و ازت دورم. اصلا این مدت به قدت توجه نکرده بودم تو خیلی قد بلندی عزیزم.بیشتر بهت توجه کردم به تک تک اندام بدنت .به دستای کوچولوت به پاهای نازت .لبای قرمز و خوشگلت.چشای مشکیت و....وای دخترکم ،من چقدر ازت غافل شدم. تو دیگه ماشالله بزرگ شدی قشنگ صحبت  میکنی و خیلی شیرین زبون شدی.کلی شع...
20 خرداد 1393

بدون عنوان

سلام رها جونم چندوقته نیومدم و ننوشتم .وقت نشد نفسم ببخشید. و اما از خاطرات این چند وقت برات بگم.اول از همه جشن تولدت که تهران خونه مامان بزرگت گرفتیم و چون کسی به من چیزی نگفته بود و طبق معمول از قبل خودشون برنامه ریزی کرده بودن خیلی خوش نگذشت بهم و هیچی اون جوری که میخواستم نشد...من  برات تو فکرکارت و تزیینات و لباس و ...بودم اما....در هرصورت جشن 2 سالگیت هم برگزار شد که عکساشو برات میزارم. عید رو رفتیم تهران و بعد از اون با مامابزرگ و بابابزرگت رفتیم شمال و برای اولین بار بعد از 5 سال فامیل های پدریت رو دیدیمو البته کلی متحیر شدیم!!!!!!!!!!!!!! بعد از اون برگشتیم کرمان و طبق معمول داشتیم به سختی زندگی میکردیم که نمیدونم چ...
17 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

دختركم باز هم سلام 2 روز ديگه تو 2 سالت ميشه و من در حال تدارك جشن تولدتم. خيلي زود گذشت انگار همين ديروز بود كه از استرس اتاق عمل و درد زايمان تا صبح بيدار بودم و گريه ميكردم.همين ديروز بود كه آخرين شب در من بودن رو نوشتم و حس كردم....انگار همين ديروز بود وقتي براي اولين بار ديدمت و دستاي ناز و كوچولوت رو تو دستام فشردم و از ته دل عاشقانه ترين بوسه زندگيم رو رو گونه هات كاشتم...وقتي براي اولين بار در آغوشت گرفتم حس خيلي عجيب و منحصر به فردي داشتم باورم نميشد تو از خون و ريشه من باشي ،باورم نميشد من مادر شده باشم .تنها پر از حيرت و بهت بودم... و حالا 2 سال از اون روز گذشته و تو دختر كوچولوي يك وجبي من شدي حامي و دلسوز مادرت...انقدر پشت...
25 اسفند 1392

بدون عنوان

رها جونم نميدونم تصميمم درسته يا نه ؟؟؟ خدايا خودم و سرنوشت بچه ام رو به تو سپردم و فقط با توكل به تو دارم ميرم جلو.كاملا خودم رو در آغوش پر از لطف و خير تو رها ميكنم .خدايا خودت كمكمون كن و تنهامون نذار...  
9 دی 1392