عشق کوچولوی بیمعرفت من
روزها داره میگذره و من هرروز بیشتر و بیشتر عاشقت میشم....
و البته تو یه کوچولو بیمعرفتی و خیلی راحت از من جدا میشی و میتونی چند ساعت بی من باشی بدون اینکه حتی ازم یادی بکنی.پنج شنبه تو همراه مامان جون و بابا احمد رفتی ماهان و تاشب نیومدی ،ظهر که رسیدم خونه و دیدم تو نیستی بغضم گرفت.اولین بار بود بی تو تو خونه بودم و خیلی برام سخت بود .رفتم تو اتاقت و به عروسک هات نگاه میکردم و دوست داشتم تو بودی تا گیر میدادی کیتاب،برام کیتاب بخون و من برای بار هزارم کتاب شیمو رو برات میخوندم.و تموم که میشد میگفتی دوباره بخون . دوباره و دوباره و صد بار باید برات میخوندم و تو خستگی ناپذیر بودی و به زور بیخیال میشدی....
خلاصه خیلی دلم برات تنگ شد،با اشتیاق تمام زنگ زدم به بابا و خواستم با تو صحبت کنم و تو به محض اینکه گوشی رو گرفتی گفتی سلام،دنبال بچه ات نیا ،من نمیخوام بیام پیشت....
و من .....خیلی دلم شکست،اما بیشتر دل تنگت شدم .....