رها بهمنیرها بهمنی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

رها عشق مامان و بابا

رها بهمنی دختر اسفند ماهی من

بدون عنوان

دختركم باز هم سلام 2 روز ديگه تو 2 سالت ميشه و من در حال تدارك جشن تولدتم. خيلي زود گذشت انگار همين ديروز بود كه از استرس اتاق عمل و درد زايمان تا صبح بيدار بودم و گريه ميكردم.همين ديروز بود كه آخرين شب در من بودن رو نوشتم و حس كردم....انگار همين ديروز بود وقتي براي اولين بار ديدمت و دستاي ناز و كوچولوت رو تو دستام فشردم و از ته دل عاشقانه ترين بوسه زندگيم رو رو گونه هات كاشتم...وقتي براي اولين بار در آغوشت گرفتم حس خيلي عجيب و منحصر به فردي داشتم باورم نميشد تو از خون و ريشه من باشي ،باورم نميشد من مادر شده باشم .تنها پر از حيرت و بهت بودم... و حالا 2 سال از اون روز گذشته و تو دختر كوچولوي يك وجبي من شدي حامي و دلسوز مادرت...انقدر پشت...
25 اسفند 1392

بدون عنوان

رها جونم نميدونم تصميمم درسته يا نه ؟؟؟ خدايا خودم و سرنوشت بچه ام رو به تو سپردم و فقط با توكل به تو دارم ميرم جلو.كاملا خودم رو در آغوش پر از لطف و خير تو رها ميكنم .خدايا خودت كمكمون كن و تنهامون نذار...  
9 دی 1392

بدون عنوان

سلام ،سلام صد تا سلام.خوبي؟مسي.... (نحوه جديد سلام كردن رها جونم) دخترك نازم ماشالله روز به روز داري بامزه تر و بزرگتر و شيطونتر ميشي... الان ديگه چند تا شعر رو باهام ميخوني... اتل متل توتوله... يه توپ دارم قلقليه... عموزنجيرباف... تاب تاب عباسي...   الان صدات ميكنم..رها...ميگي... بله ....ميگم تو عشق مني؟...ميگي... بببببببلللله (اينو خيلي كشيده و با ناز ميگي) .....ميگم....تو عمر مني...ميگي... بللله ....ميگم:نفس مني؟...ميگي :بلللله .....ميگم:....   الان 1 هفته اي ميشه نبردمت مهدكودك.چون خيلي مريض ميشي و سرما خورده اي...خيلي نگرانتم... چند وقته دارم در كنار شير خودم بهت شيرخشك هم ميدم.تا يه كم جون ب...
4 دی 1392