بدون عنوان
1 ساعت پیش کنارم نشسته بودی و داشتی با عروسکات بازی میکردی و براشون لالایی میخوندی و میبوسیدیشون و...منم با عشق نگات میکردم و صدای ضبط ماشین رو بلند کردم تا یه کم برام برقصی و تو دختر همیشه پایه من ،با یک لبخند ملیح برام رقصیدی...
پر از عشق بودم و انگار تو بهشت بودم و تمام حواسم به تو بود،غرقت شده بودم...
تا رسیدیم به مهدکودک.قلبم گرفت.دوباره جدایی...خیلی سخت بود برام،سخت تر از اولین باری که گذاشتمت مهد و باهات خداحافظی کردم،سخت تر از اولین باری که ازت جدا شدم و تورو به مامان جون سپردم....سخت تر از همیشه.
بغضم گرفت و دوباره طبق معمول تو رو با گریه تحویل "خاله سمیه" دادم.و اون هم طبق معمول با اخم و تخم رها رو ازم گرفتی و حتما تو دلش کلی غرولند کرد که"" اه اه چه مامان لوسیه،و... "" اما اون نمیدونه تو دل من چه خبره و تو تمام زندگیمی.نمیدونه وجود من به تو بسته است.نمیدونه تو قلب منی،نفس منی و...
هنوزم دلم خیلی گرفته تو این یک ساعت 2 بار بهت زنگ زدم اما خاله بیمعرفت گوشی رو بهت نمیده میگه صداتون رو بشنوه گریه میکنه و بهونه میگیره...خیلی خیلی دلم گرفته.دلم به اندازه تمام کوه های دنیا سنگینی میکنه.کاش پیشم بودی.دلم برای بوسیدنت لک زده.خدایا یعنی من تا ساعت 4 دلم طاقت میاره؟؟؟؟
وای رها نفسم داره میگیره....تو رو کم دارم عشقم