بدون عنوان
مامان بزرگت 5 روز اومده بود پیشمون.بیخبر اومد تا سورپرایزمون کنه.تو خیلی باهاش جور شدی و مدام نگاش میکردی و بهش میخندیدی.اونم اصلا از تو بغلش پایین نمیذاشتت.روزی هم که میخواست بره خیلی ناراحت بود.دوری خیلی براشون سخته من این رو قبول دارم اما چاره دیگه ای نداریم باید تحمل کنیم من اصلا نمیتونم برم تهران زندگی کنم برفرض هم اگه بتونم خانواده خودم چی؟اونا خیلی بیشتر به تو وابسته اند اگه یه روز نبیننت میان خونمون تا دلتنگیشون برطرف شه.مخصوصا خاله ندات که دیوانه وار عاشقته.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی